بیست و هفتم آبان
یادداشت دیروز رو خوندم. از فرط هیجانی که داشتم چقدر بد نوشته بودم. چقدر دستم موقع نوشتن لرزیده بود. قطرات اشکم گویای هقهقی بود که صداش بین کلمهها پیدا نبود. خیلی ناقص نوشتم. حس میکنم احتیاج به تسکین دارم و آرامش. تصمیم گرفتم امروز رو هم استراحت کنم و هم فکر. من که برای دوباره عاشق شدن نیومدم. یکسؤال دارم که روبیک باید بهش جواب بده. برای همین باید بتونم به احساساتم غلبه کنم. باید بتونم به خودم مسلط باشم وگرنه اوضاعم از اینی که هست بغرنجتر میشه.
صبح خیلی سعی کردم روبیک رو پیدا کنم. شماره موبایلش که قطع بود، تلفن ویلا رو هم کسی جواب نمیداد.
نشستم توی رستوران هتل و از پنجره بزرگ رو به خیابون خیره شدم به رفتوآمد آدمها. به چهره بعضی که نگاه میکنی اصلاً نمیشه چیزی راجع بهشون فهمید، که خوشحالند یا غمگین. فقط گاهی که به درونشون فرومیرن میشه حقیقترو دید.
کاش میشد دعوتش کنم بیاد اینجا باهم صحبت کنیم. چون اون خونه بدجوری منو دستخوش احساس میکنه. انگار همه خاطراتش به من هجوم میاره.
چه روزهایی که اگر به اونجا پناه نمیبردیم ازغصه دیوونه میشدیم. اما باید فراموش کنم. نمیخوام که گذشته جلوی زندگیام بایسته. من باید حق ضایع شدهام رو ازکی بگیرم. باید سراغ کی برم. چه کسی میتونه بهترین روزهای زندگی منو، که توی تنهایی و ترس و بی کسی گذشت بهم برگردونه.
هنوز صدای مادرش توی گوشمه که میگفت : این تو هستی که سد راه خوشبختی پسرمن هستی. اگه اون به حرف من گوش کرده بود حالا به چنان مقامی رسیده بود که خودش هم باور نمیکرد.
آره روبیک تافته جدا بافته بود. یه موهبت الهی که قرار بود دنیا رو روی یک انگشت بچرخونه. نمیدونم روبیک همه اینها رو چه جوری تحمل میکرد. اما ناگفته نماند که در برابر مادرش کوچکترین مقاومتی نمیکرد، چون احترام زیادی براش قائل بود.
نمیدونم گناه دربهدریمو به گردن کی بندازم. مامانم میگفت جادوت کردن. بابام میگفت شما وصله هم نیستید. مادر روبیک میگفت علیرغم میل باطنیام پاپیش گذاشتم. تنها کسانی که سکوت کردند و همه سختیها رو به جون خریدند، ما دونفر بودیم. همه حرف اونها فاصله طبقاتی و اختلاف فرهنگیما بود. حقهم داشتند اما تقصیر ما نبود که عاشق شده بودیم.
شایدهم من اشتباه کرده بودم و تو یارسفر نبودی. توکه توی نازونعمت بزرگ شده بودی تحمل اون همه سختی رو نداشتی.
هوا داره تاریک میشه. پاییز همه غمهاشو واسه من هدیه آورده. دلم داره میترکه. کاش یک نفر رو داشتم که سرروی زانوش میگذاشتم و گریه میکردم. کاش یک نفر رو داشتم که میتونستم از درد درونم براش بگم. اما افسوس !
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان بلند، سایه رهگذر